رو به قبله كه قرار میگرفت مثل اینكه روی باند پرواز نشسته و با گفتن تكبیر، دیگر هیچ شك نداشت كه از روی زمین بلند شده. خصوصا در قنوت كه مثل ابر بهار گریه میكرد، درست مثل بچههای پدر، مادر از دست داده.
راستی راستی آدم حس میكرد كه از آن نماز هاست كه دو ركعتش را خیلیها نمیتوانند بجا بیاورند. نمازش كه تمام میشد محاصره اش میكردیم.
یكی از بچهها میگفت: «عرش رفتی مواظب ضد هواییها باش.»
دیگری میگفت: «اینقد میری بالا یه دفعه پرت نشی پایین، بیفتی رو سر ما.» و او لام تا كام چیزی نمیگفت و گاهی كه ما دست وردار نبودیم فقط لبخندی میزد و بلند میشد میرفت سراغ بقیه كار هایش